فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
 معرفی کتاب «برف» + فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/07/03 ساعت 12:00

«برف» برنده جایزه نوبل در سال 2006، نوشته اورهان پاموک و برگردان مصطفا علیزاده توسط نشر پوینده به چاپ رسید.

به گزارش رویداد فرهنگی، داستان درباره جوان شاعری است که میان مبارزات دانشگاهی دستگیر و برای 12 سال به آلمان تبعید می‌شود.او که کاظم نام دارد از دوران کودکی خود را «کا» می‌خواند و شعرهایش را نیز با این نام امضا می‌کند.

کا بعد از دوران تبعید به استانبول باز می‌گردد و همه چیز و همه جا را درگیر تغییر و تحول می‌بیند. به دنبال عشق جوانی که هرگز فراموشش نکرده به کارس، شهری در منطقه شمال شرقی که بسیار سرد و برفی است می‌رود چون کارس زادگاه کا و ایپک است.

تمام طول راه برف می‌بارد و در شهر همه جا را برف گرفته است. او از قبل هم می‌دانست که دختران در این شهر به صورت غیرمعمول دست به خودکشی می‌زنند و علت آن را فشار برداشتن روسری به عنوان یکی از شرایط ضروری برای شرکت در کلاس درس و ادامه تحصیل اعلام کرده اند. این روند بر روحیه دختران تاثیرگذاشته و خود را درگیر موقیعت سخت، انتخاب میان اعتقادات خود و علاقه به ادامه تحصیل گرفتار می‌دانند.

در این میان گروه‌های تندروی اسلامی هم شروع به فعالیت و ترور افرادی که در این کار دخیل هستند می‌کنند. دوستان شاعر جوان داستان، او را به رهبر این گروه تندرو اسلامی معرفی می‌کنند. آنها با هم به گفتگو می‌نشینند و «آبی» که رهبر اسلام سیاسی است برای او داستانی که همان داستان رستم و سهراب است را تعریف می‌کند.

با توجه به داستان کتاب «مو قرمز» که بعد از «برف» نوشته شده، اورهان پاموک تحت تاثیر داستان رستم و سهراب و ادیپوس است که در یکی پدر به دست پسر و در دیگری پسر به دست پدر کشته می‌شود. برف تمام شهر را می‌گیرد و راه‌ها بسته می‌شود، هیچکس نمی‌تواند از شهر خارج یا وارد آن شود.

 

قسمتی از متن کتاب


- به پیش‌خدمت نگاه نکن. حکم اعدامت را بخوان.

-پسرم، لطفا منو ببخش.

-به تو گفتم بخوان.

-«من از همه اعمالی که انجام داده‌ام شرمسار هستم. من می‌دانم که مستحق مردن هستم، با این امید که خداوند متعال مرا می‌بخشد...»

-ادامه بده.

-عزیزم، فرزند عزیزم، اجازه بده این پیرمرد مدتی گریه کند. بگذار برای آخرین بار به همسر و دخترم فکر کنم.

-به دخترانی بیندیش که زندگی‌شان را نابود کردی. یکی دیوانه شد، یکی خودکشی کرد. چند نفر دیگر که بیرون از در مدرسه ایستاده بودند و می‌لرزیدند، تب کردند و به بستر افتادند و مردند. زندگی‌شان نابود شد.

-خیلی، خیلی متاسف هستم. عزیزم، فرزند عزیزم، اما اگر تو به من شلیک کنی و خودت را قاتل کنی چه فایده‌ای خواهد داشت. کمی فکر کن.

-بسیار خوب، فکر می‌کنم. (سکوت) آقا کمی فکر کرده ام. به این نتیجه رسیدم.

-چه نتیجه‌ای؟

-دو روز تمام در خیابان‌های فلک زده کارس پرسه زده‌ام و به جایی نرسیدم. بعد تصمیم گرفتم باید سرنوشت تصمیم بگیرد، بنابراین بلیط برگشت به توکت را خریدم. داشتم آخرین استکان چایم را می‌نوشیدم که...

-فرزندم، اگر فکر می‌کنی می‌توانی مرا بکشی و با آخرین اتوبوس از کارس فرار کنی، پس بگذار به اطلاع تو برسانم: به علت برف جاده‌ها بسته اند. اتوبوس ساعت 6 لغو شده، بعدا پشیمان خواهی شد.

-درست همان موقع که داشتم برمی‌گشتم، خدا تو را به شیرینی فروشی زندگی تو فرستاد. و اگر خدا قرار است تو را ببخشد، من چه کاره هستم. اشهدت را بگو. بگو «الله اکبر»

-بشین پسر، به تو هشدار می‌دهم. دولت تو را دستگیر می‌کند، دارت می‌زند.

-بگو «الله اکبر»

فزندم، آرام بگیر. دست بردار. بشین. یک بار دیگر فکرکن. آن ماشه را نکش. دست بردار.

(صدای شلیک گلوله، صدای جابجا شدن صندلی.)

-نکن، پسرم.

(صدای دو تیر دیگر، سکوت. صدای ناله، صدای تلویزیون. یک شلیک دیگر. سکوت)



نظرات کاربران

ارسال